اورونوف نیم فصل از پرسپولیس جدا می شود؟
هافبک تهاجمی ملی پوش ازبکستانی تیم پرسپولیس همچنان از یک تیم قطری پیشنهاد دارد و ظاهرا می خواهد از این تیم جدا شود.
صبح که برای به آغوش کشیدن فرزندانش، درب یکی از اتاق ها را باز می کند، جای خالی یکی از آن ها پشت چشمان پر شده از اشک او، جاخوش می کند؛ اشکی آمیخته از درد دلبستگی و شوقِ رفتن فرزندش به آغوش یک خانواده؛ این قصه تکراری مادرانی است که می دانند شاید روزی، حتی بدون خداحافظی و برای همیشه از کودکانی که همچون فرزندشان دوستش دارند، جدا شوند با این حال اما باز هم به آنها دل می بندند؛ دلبستگی در قامت مادری و در لباس «مادریاری».
به گزارش ایسنا، برخی از آن ها پدر و مادرشان را از دست داده اند و برخی دیگر هم بدسرپرست اند؛ برخی دارای هویت اند و برخی دیگر حتی همین هویت مشخص را هم ندارند؛ حالا شیرخوارگاه برای همه آنان تبدیل به مامنی امن برای زندگی شده است؛ اینجا باوجود زنانی در قامت مادری و در لباس مادریاری معنا گرفته است؛ چه شب هایی که به آسودگی پلک بر هم نگذاشته و با دل و جان برای فرزندانِ موقتی که به دنیایشان نیاوردند، مادری می کنند.
20 سال زندگی در «آمنه»
«شاید بعد از رفتن به آغوش یک خانواده جدید یا وقتی به مرکز دیگری برای نگهداری منتقل می شوند، هیچگاه من را به یاد نیاورند؛ به یاد نیاورند که وقتی درد می کشیدند، من هم درد کشیدم» این را "معصومه" می گوید. او که حالا 40 ساله است؛ در 20 سالگی بعد از گرفتن مدرک خوش نویسی اش وارد شیرخوارگاه آمنه شده تا علاوه بر مادریاری به کودکان خط بیاموزد؛ او اما نمی دانست که با افتادن مهر این کودکان در دلش، تا ابد به عنوان یکی از نیروها، پاگیر شیرخوارگاه می شود.
او می گوید «وقتی درسم تموم شد، تصمیم گرفتم به بچه ها خوش نویسی یاد بدم، نه اون قدری که خوش نویسی با قلم رو یاد بگیرن، چون می دونستم که به خاطر نبود پدر و مادر، خطِ این بچه ها ایراد داره و من می خواستم خط شون درست بشه تا پیش همسالانشون خجالت نکشن.»
هرچند که برنامه معصومه برای ورود به شیرخوارگاه، کوتاه مدت بود اما او از همان 20 سال پیش تا همین لحظه بیشتر اوقات خود را با کودکان شیرخوارگاه آمنه گذرانده و می گوید تا پای جان در کنارشان می ماند. او برای آن ها کمتر از یک مادر نبوده است، اما همچون یک مادر برایشان دل سوزانده است. زمانی که وارد شیرخوارگاه آمنه شد، به بچه هایی که حالا در مرکز بهشت امام رضا زندگی می کنند خوش نویسی یاد داد؛ کودکانی که اغلب آنها دچار معلولیت جسمی بودند.
او ادامه می دهد: «من توی شیرخوارگاه هر کاری که لازم بوده برای بچه هام انجام دادم، از ظرف شستن گرفته تا جارو کشیدن و بردن فرزندان به بیمارستان و مدرسه. بچه های زیادی دارم اما تعداد دقیقشون رو نمی دونم. یکبار که رفته بودم بیمارستان برای یکی از بچه های شیرخوارگاه وقت جراحی بگیرم، یه پسربچه توی راهروی بیمارستان دویید به سمتم و در آغوشم گرفت. هیچ ذهنیتی نداشتم که این بچه شاید یکی از بچه های من از شیرخوارگاه باشه؛ خواستم بهش بگم که منو اشتباه گرفته که صورتش رو دیدم؛ همون لحظه بود که با خودم گفتم اینکه علیِ خودمون از بچه های آمنه است که حالا توی یه مرکز دیگه ای نگهداری می شه!»
او حتی اولین فرزندانش را بعد از 20 سال خوب به خاطر می آورد؛ "نازنین" و "آیسان" که از نوزادی دچار HIV بودند. معصومه زمانی که دو ماهه بودند، آن ها را دید و از همان ابتدا خودش از آن ها نگهداری کرد. از دندان درآوردن تا دندان افتادنشان و روز اول مدرسه رفتنشان را مرور می کند و می گوید «من از آن روزها هنوز تمام عکس هاشون رو دارم. می رفتم مدرسه دنبالشون، توی درس ها کمکشون می کردم؛ تا اینکه 13 سالشون شد و به مرکز شِبه خانواده منتقل شدن. بعد از رفتن بچه ها من رو به عنوان تنها مادریاری که حق داره به اون مرکز بره و بچه ها رو ببینه معرفی کردن. وقتی بعد از دو هفته امکان ملاقات بچه ها رو پیدا کردم، به سمتم دویدند...» معصومه بغض می کند، گریه امانش نمی دهد و بعد دوباره سکوت می کند؛ پس از کمی مکث ادامه می دهد: « بغلم کردن و گفتن ما هیچ وقت تو رو گم نمی کنیم» آهی از اعماق وجودش می کشد و می گوید: «اون روزهای رفتن بچه ها به یک مرکز دیگه برای من روزهای خیلی بدی بود و به من خیلی آسیب زد. کسایی از من جدا شدن که همه چیزشون با من بود، جلد کردن دفتر و کتاب هاشون، دکتر بردنشون، آرایشگاه بردنشون، درسهاشون، مدرسه بردناشون و...».
معصومه از روزهایی که "نازنین" و "آیسان" از او جدا شده اینطور یاد می کند: «وقتی آنها را به مرکز دیگری بردن تا دو هفته حالم خیلی بد بود. من مادر نشدم، اما مادری رو درک کردم. همیشه هم به پدرم می گفتم، نمیدونم مادری یعنی چی؟ اما من برای این بچه ها درد کشیدم، برای غصه شون غصه خوردم و برای بیماریشون گریه کردم.»
او با اشاره به اینکه دوباره مدتی پس از ملاقات دوباره شان همدیگر را گم کردند، ادامه می دهد: «بعد از 6 سال به لطف خدا دوباره دو ماه پیش منو پیدا کردن؛ کلی دنبالم گشتن و پیدام کردن و الان 18 سالشونه؛ الان تقریبا هر شب با هم صحبت می کنیم. می دونی یکیشون دیشب بهم چی گفت؟ می گفت من با همه آدم ها براش فرق می کنم».
صدایش بار دیگر آرام می شود و می گوید: «من خیلی از شنیدن این حرف خوشحال شدم، اما اون گفت که این فقط یک حرف نیست، این همه چیزیه که توی قلبشه. گفت هیچوقت کارهایی که در حقم کردی رو یادم نمیره». می خندد و با تعجب می گوید: «به من گفت تو اولین کسی بودی که گاز رو روشن کردی، ماهیتابه گذاشتی و پیشم ایستادی و با هم تخم مرغ شیکوندیم».
معصومه که تاکید دارد در شیرخوارگاه آمنه کار خاصی انجام نداده است، می گوید: «من هیچوقت توی آمنه هیچ کاری نکردم. من توی شیرخوارگاه آمنه فقط زندگی کردم. من بی مادری و بی پدری رو با این بچه ها خوب درک کردم؛ با اونها بدون اَدا و جار و جنجال زندگی کردم».
سلاحی جنسی از مادری
منصوره متولد سال 62، متاهل و دارای دو فرزند پسر 23 و دختر 14 ساله است. قصه حضورش در شیرخوارگاه را با دغدغه خود برای نگهداری از کودکان شیرخوارگاه شُبیر شرح داده و تعریف می کند: « اگرچه به نظرم بچه ها در شیرخوارگاه ها از بهترین تجهیزات، امکانات و رسیدگی ها برخوردار هستند و از نظر امکانات زندگی تامین هستن، اما اونچه که این بچه ها به اون نیاز دارن، آغوش و محبت است».
گزینش و ورود او به شیرخوارگاه حدود 5 ماه زمان برده و در مدتی که هنوز اجازه ورود به بخش را نداشته است، زمانش را با دوختن ملحفه برای بچه ها در خیاط خانه شیرخوارگاه می گذرانده است. او از اولین روزی که وارد بخش اصلی شیرخوارگاه شد اینطور یاد می کند: « روز اول، وقتی درب شیرخوارگاه باز شد همه بچه ها به سمتم دویدن و دستشون رو باز کرده بودن تا بغلشون کنم».
امیرعلی یکی از این کودکان بود که حالا یکسالی است منصوره او را به فرزندخواندگی خود پذیرفته است؛ او درباره اولین دیدارش با امیرعلی می گوید: «به خاطر چهره ای که داشت کمی متمایز از بچه های دیگه بود؛ صورتی کشیده، دندانهایی که کمی به سمت جلو روییده شده و راه رفتنی که نسبت به سایر کودکان متفاوت بود. امیرعلی یکی از بچه های شیرخوارگاه بود که خودش رو در بغلم پرت کرد. اون روز گذشت اما من هر شب یاد این بچه ها می افتادم و شبی نبود که برای آنها گریه نکنم. با گذشت زمان به فضا عادت کردم و دست از گریه برداشتم. از آن پس در لحظه هر کاری که بچه ها نیاز داشتند برایشان انجام می دادم، از تعویض پوشک گرفته تا درست کردن شیرخشک و شستن ظرفها و...».
منصوره داستان به سرپرستی گرفتن امیرعلی را هم اینطور روایت می کند: «روزها سپری و حدود دوماه شده بود که بیشتر روزهای هفته را در شیرخوارگاه شبیر می گذراندم. وابستگی خاصی به بچه ها پیدا کرده بودم. نوزادان شیرخوارگاه معمولا سریع به سرپرستی گرفته می شوند اما اغلب بچه هایی که حدود دو تا سه سال دارند مدت بیشتری در شیرخوارگاه می مانند. امیرعلی و یکی دیگر از بچه ها از جمله کودکانی بودند که دو، سه ساله بودند و معلولیت داشتند. در آن روزها امیرعلی هیچ تکلمی نداشت و حتی وقتی می خواست آب بخورد با اشاره درخواست آب می کرد».
او درباره عمیق تر شدن ارتباطش با امیرعلی می گوید: «می رفتیم سر میز بچه ها و کنارشان می نشستیم تا غذایشان را بخورند و امیرعلی همیشه با دستانش لقمه ای از غذایش را در دهانم می گذاشت. وقتی ظهرها وقت خواب شان می رسید، من می نشستم چند بار دست نوازش روی سرش می کشیدم تا او خوابش ببرد؛ هر چند که گاهی هم مربیان اجازه نمی دادند بعد از ناهار در اتاق بچه ها بمانیم. در چنین مواقعی اما امیرعلی برای بودن ما در کنار یکدیگر بی قراری و گریه می کرد. یک روز ظهر که بعد از ناهار زمان خواب بچه ها رسیده بود، مشغول نماز خواندن شدم که امیرعلی دوان دوان از اتاقش فرار و خودش را زیر چادرنمازم قایم کرد. همان جا هم در بغلم زیر چادر خوابش برد».
مهر امیرعلی آنچنان در دل منصوره افتاد که او حتی در ساعاتی غیر از حضورش در شیرخوارگاه نیز به امیرعلی فکر و حتی درباره کارها و رفتارهای او با اعضای خانواده نیز صحبت می کرد؛ تعاریفی که در نهایت منجر به این شد تا مهر این کودک ناخواسته در دل همسر و فرزندان منصوره هم بیفتد، بدون اینکه او را دیده باشند.
او درباره شرایط و علت حضور امیرعلی در شیرخوارگاه می گوید: «طبق آنچه که مددکار شیرخوارگاه گفته بود، گفتند که در 6 ماهگی او مشخص شده از کمر به پایین بدن این کودک شکسته است. این زمانی مشخص شده که مادر زیستی امیر علی به همراه او به بیمارستان مراجعه می کند. پس از آن، بیمارستان دیگر کودک را تحویل مادر نمی دهد چرا که ظاهرا موضوع کودک آزاری بوده است. بنابراین امیرعلی را همانطور با حالت گچ بسته به شیرخوارگاه می آورند».
او درباره تردیدش برای مطرح کردن به فرزندی گرفتن امیرعلی با خانواده خود نیز می گوید: «ابتدا برای مطرح کردن این موضوع با همسرم ترس داشتم، اما روزی که درباره فرزندخواندگی امیرعلی با همسرم صحبت کردم، تنها چیزی که گفت این بود که مگر او را به ما می دهند؟ اگر می دهند برویم و او را به سرپرستی بگیریم».
منصوره می گوید که درباره به سرپرسی گرفتن امیرعلی با قطعیت پیش رفته است. این با وجود تمام حرف های اطرافیان بوده که ته دل منصوره و همسرش علی را از پذیرش یک کودک بی سرپرست دارای معلولیت خالی می کرده است؛ می گوید:« اما من تصمیم خودم رو گرفته بودم؛ هرچند که فراز و نشیبهای خودش را داشت اما من می خواستم این کار رو انجام دهم و از آنجایی که امیرعلی کودک بی سرپرست نیازمند درمان بود، پروسه فرزندپذیری او چندان طولانی نشد و کمتر از 3 ماه بعد امیرعلی به صورت قانونی به آغوش خانواده ما آمد و فرزند سوم من و علی شد. به یک ماه نکشید که امیرعلی شروع کرد کلمه کلمه صحبت کردن».
حالا امیرعلی سه سال و نیم دارد و حدود یک سال است که در خانواده منصوره و علی زندگی می کند. امیرعلی کودکی که به گفته منصوره شبهای اول از خواب می پریده و جیغ می زده، به مرور کابوس هایش متوقف می شود و شروع می کند به کلمه به کلمه صحبت کردن؛ به مرور هم تعداد واژه هایی که می تواند بیان کند بیشتر می شود و حالا کلمات را پی در پی ادا می کند.
حالا پس از آغاز پروسه به سرپرستی گرفتن امیرعلی، منصوره و خانواده اش بنا به تجویز پزشکان امیرعلی را برای انجام آزمایش های ژنتیک برده اند. جواب آزمایش و تشخیص پزشکان اما حاکی از آن بوده است که او دچار یک بیماری ژنتیکی به نام دیستروفی میوتونیک است.
منصوره در این باره می گوید: «دو ماه قبل که منتظر دریافت حکم قطعی دادگاه و همچنین دریافت شناسنامه برای او بودیم، متخصصان انجام یک آزمایش ژنتیک را برای او تجویز کردند. آنجا بود که متوجه شدیم امیرعلی دارای یک بیماری ژنتیکی مادرزادی است که همچون بیماری ام اس به طور کامل عضله ها را درگیر می کند. پزشکان می گفتند علائم این بیماری از 4- 5 سالگی بروز پیدا می کند. در این بحبوحه اما باز هم برخی آشنایان و فامیل می گفتن می دونید یعنی چی؟ پاسخ من اما این بود که نهایتش قراره روی ویلچر بشینه یا در بستر بخوابه. خیلی راحت برخی ها می گفتن هنوز که شناسنامه این کودک رو نگرفتید و می تونید اون رو به شیرخوارگاه برگردونید، اما من و همسرم این تصمیم رو گرفتیم که امیرعلی وارد خانواده ما بشه، چراکه اگر خودم هم این کودک رو به دنیا می آوردم، به خاطر بیماری ش به بهزیستی برمی گردوندم؟ ما زیر بار این حرفها نرفتیم و اکنون در حال طی کردن کارهای اداری برای دریافت شناسنامه امیرعلی، فرزند سوم خودمون هستیم.»
او ادامه می دهد: «مادری کردن برای این بچه ها به این معناست که انگار روی زمین نیستی. نه اینکه تمامش خوب باشه، سختیهای خودش رو داره و یه وقتها به مرز جنون می رسم و هیچ شکی درش نیست اما وقتی سر سفره نشسته و داره غذا می خوره، نگاهش می کنم و با خودم می گم که چیشد امیرعلی اومد خونه ما و الان برای خودش خواهر و برادر و پدر داره، گوشی منو برمیداره و به برادرم که داییش هست وویس می ده و باهاش صحبت می کنه. این بچه رو با قلبم به دنیاش آوردم و جنس مادری کردنم براش هم متفاوته».
انتهای پیام
{{name}}
{{content}}